زندگی نامه

قسمت اول:

مهتاب بود. باد در کوچه‌های گلی تاریک می‌پیچید. پنجره خانه‌های کاهگلی یکی‌یکی تاریک می‌شد و خبر از خواب آرام ساکنان می‌داد. جیرجیرک‌ها در کوچه‌ها آواز می‌خواندند و باد صدای عوعوی سگ‌ها را از کوچه‌ها می‌گذراند و به خانه‌ها می‌رساند. ساعتی که از شب گذشت، غیر از یکی از پنجره‌های خانه‌ای کوچک که حیاطی نقلی داشت با یک نخل که خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در کوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه کودکی می‌آمد و با تاریکی شب و آواز جیرجیرک‌ها می‌آمیخت. صدای گریه وقتی آرام می‌شد که صدای لالایی اوج می‌گرفت. پشت پنجره مادری برای کودک بیمارش آواز می‌خواند و خواهر بزرگتر کنار آن‌ دو نشسته بود و به سرنوشت تلخی فکر می‌کرد که روزگار برای کودک رقم زده. رضای کوچک تازه از بیمارستان برگشته بود. مریض شده بود و مادر او را برای درمان برده بود.
– این قرص‌ها رو بخوره، این آمپول رو هم بزنه. خوب می‌شه.دکتر : مادر رضا قرص‌ها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون این‌که بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد کرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباها به عصب پای رضا زده شده. آمپول عوارض جبران‌ناپذیری داشت. رضا را فلج کرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیکی‌های صبح خاموش نشد

قسمت دوم :

رضای کوچک کنار ایستاده و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کند. پسرهای کوچه همه جمع هستند. دمپایی‌ها را از پا درآورده‌اند، با عرق‌گیر و شلوارهای کوتاه، ۲ تکه آجر ۲ طرف کوچه گذاشته‌اند و با توپ پلاستیکی ۲لایه، یک لایه قرمز و یک لایه آبی، فوتبال بازی می‌کنند. عباس توپ را از زیر پای حمید درمی‌آورد، علی عباس را به زمین می‌زند و می‌دود. خاک کوچه از جای قدم‌هایش بلند می‌شود و توپ همراه او تا دروازه می‌دود. توپ از بین پای محمد و از بین آجرها رد می‌شود و صدای فریاد بچه‌ها بلند می‌شود: «گـل!»رضا کنار ایستاده و به عصاهایش تکیه کرده است. رضا به پاهایش نگاه می‌کند و به بچه‌ها که باز دارند چابک و سبک دنبال توپ می‌دوند. رضا اما دلش فوتبال بازی کردن نمی‌خواهد. او هیچ وقت به بچه‌هایی که پای سالم دارند و می‌دوند حسودی‌اش نمی‌شود. چیزی که رضا را محسور کرده، فوتبال و بازی نیست. رضا صدایی شنیده و دلش رفته. او آرزوی داشتن یک ساز را دارد.‌ سازی‌ که بنشیند، رضا او را در آغوش بگیرد، بنوازد و غصه‌های کودکانه‌اش را با صدای آن سهیم شود. رضا به بازی بچه‌ها نگاه می‌کند و به ساز نداشته‌اش فکر می‌کند.‌ سازی‌ که آرزویش است. آرزویی که زندگی‌اش را عوض خواهد کرد.حاج عباس برای تقویت درس ریاضی رضا که چندان خوب نبود از معلمی خواهش میکند تا چند جلسه ای با رضا ریاضی کار کند.بعد از ساعتی حل مساءل ریاضی معلم متوجه می شود رضا عاشق موسیقی است. همین موضوع موجب می شود تا جلسات بعدی با معلمی که هم ریاضی می داند هم موسیقی برای رضا بسیار جذاب تر باشد….
رضا کم کم با استعداد ذاتی خود گیتار را یاد میگیرد و چند اهنگی هم با کیفیت پایین ضبط کرده است که بین جوانان بندری دست به دست می شود.همین استعداد و اعتماد به نفس باعث می شود تا از شهرداری و هتل همای بندرعباس به رضا برای اجرای برنامه پیشنهاد شود.رضا با خوشحالی می پذیرد و اصلا نگران حرف و حدیث ها نیست.خدا می داند رضا به دنبال هدف بزرگی است پس امین تارخ را بر سر راه رضا قرار می دهد. امین تارخ بعد از خوردن شام در هتل با متانت و تجربه به رضا می گوید:تو میتونی یکی از ستاره های موسیقی بشی نمی دونم چرا اینجا موندی و واسه قاشق چنگال می خونی ولی اگه می خوای پیشرفت کنی بیا تهران..

قسمت سوم :

تهران، خیابان آزادی، طبقه پنجم یک ساختمان قدیمی در خیابان اسکندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه کوچک و نمور را برای زندگی پیدا کرده. پولش به خانه دیگری نمی‌رسد. رضا با کهنگی و کوچکی خانه مشکلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است.۱۶ پله اول را بالا رفته و به نفس‌نفس افتاده. می‌داند که چاره‌ای ندارد و مجبور است سعی کند.

نفس عمیقی می‌کشد، عصا را می‌گذارد روی پله بالایی، وزنش را روی آن می‌اندازد و تنش را بالا می‌کشد. پای اول بالا رفت. حالا نوبت پای بعدی است. عصای چپ را روی پله می‌گذارد و آن پایش را هم بالا می‌کشد. حالا باید از اول شروع کند تا یک پله دیگر بالا برود. یک پله می‌شود ۱۶ پله و به طبقه دوم می‌رسد. بعد سوم و چهارم و پنجم در پیش است، رضا می‌نشیند. عصا را کنار می‌گذارد و خستگی در می‌کند. فکر می‌کند دیگر نمی‌تواند. ۱۰۰ پله را باید هر روز پایین و بالا برود. اما نه. حالا وقت پشیمانی نیست. رضا به بندرعباس فکر می‌کند.

به این‌که هر چه می‌توانست را آن‌جا آموخته و حالا نوبت پایتخت است که فتحش کند. رضا در بندر هم می‌توانست ساز بزند و هم اهنگ بسازد،آلبومی منتشر کرده بود و خیلی‌ها او را می‌شناختند. اما بندر دیگر برای او کوچک شده بود. او فکرهای بزرگ‌تری در سر داشت. بخش زیادی از آرزویش باقی بود و می‌دانست که برای آن مجبور است تلاش کند. حتی اگر این تلاش بالا رفتن و پایین آمدن هر روزه از ۱۰۰ پله نفس‌گیر باشد. نفسی تازه می‌کند، عصا را روی پله بعد می‌گذارد و خودش را بالا می‌کشد.

قسمت چهارم :

رضا دارد لباس می‌پوشد. پیراهن مشکی‌اش را تن می‌کند شلوار مشکی، جوراب‌ها و کفش‌های مشکی براقش را می‌پوشد.موهایش را محکم می‌بندد و شال‌گردن مشکی‌اش را دور گردن می‌اندازد. ریشش را شانه می‌زند، عصاها را برمی‌دارد و راه می‌افتد. امشب برای خواندن دررادیو جوان به مناسبت شب یلدا با فرزاد حسنی قرارگذاشته. رضا با شوق خاصی اماده رفتن میشود اماچیزهایی کمی ذهن او را ازرده میکند. پولی که با زحمت و خون دل جمع کرده بود و به صاحب املاکی داده بود تا خانه ای حداقل با پله های کمتر برایش رهن کند حالا دیگر نه خبری از پول و نه صاحب املاکی است!!! خرج زندگی در تهران بیشتر از این حرف‌هاست. باید اجاره خانه را بدهد، خرج خورد و خوراکش را دربیاورد و در عین حال راهی برای پیشرفتش باز کند.

نوازنده و استودیو در تهران بیش‌ از تصورش خرج برمی‌دارد. رضا راه می‌افتد. پایش را که به رادیو می‌گذارد صدای تشویق بلند می‌شود. او را می‌شناسند و دوستش دارند. رضا میکروفون را دست می‌گیرد و می‌خواند. دوستانی که انجا هستند همراهی‌اش می‌کنند و رضا به روزی فکر می‌کند که می‌تواند روی استیج بخواند.

چشم‌هایش را می‌بندد و صدای طرفداران را می‌شنود. قند توی دلش آب می‌شود. مردم ترانه‌هایش را به یاد دارند. چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌فهمد کجاست، دلش می‌گیرد. دلش از اتفاقات بدی که در تهران برایش می‌افتد می‌گیرد. صفای همشهری‌هایش این‌جا نیست. فکر می‌کند مجبور است عادت کند

باید بتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. باید با همه این‌ها کنار بیاید تا بتواند کار کند. باید روحیه‌اش را حفظ کند. باید قوی باشد. باز چشم‌هایش را می‌بندد و خودش را روی استیج تصور می‌کند. می‌خواند و مردم را به شوق می‌آورد.

قسمت پنجم زندگی نامه(رکورد زنی تماشاگران در کنسرت کاخ سعدآباد)

رضا در خانه نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فکر می‌کند که به تازگی سروده. رضا برای آلبوم‌هایش محتاج هیچ‌کس نیست. خودش می‌تواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. تلفن را جواب می‌دهد. این روزها تلفن های عجیبی به رضا میشود.

از خواننده ی معروف لس انجلسی گرفته که بخاطر دلجویی از رضا که کارش را خوانده و پیشنهاد میکند تا هزینه ی تمام البوم جدید رضا را بدهد تا درباره قراردادهای جدید که منوط به تغییر سبک است.

رضا نمی‌پذیرد. او با سبک جدیدش، ترانه‌های ساده و لباس مشکی پرطرفدارش آن‌قدر معروف شده که خیلی‌ها دوست داشته باشند با او کار کنند. رضا موسیقی را خوب می‌شناسد و فقط بهترین‌ها را می‌پذیرد. رضا بی‌حاشیه است و اهل دودوتاچهارتا نیست.

فکر می‌کند باید با جایی مصاحبه کند و این شایعه عجیب و غریب درباره مشکی‌پوشی‌اش که نمی‌داند از کجا آمده را تکذیب کند. هر وقت به آن فکر می‌کند عصبی می‌شود. شایعه شده او با همسرش در جاده تصادف کرده. خودش فلج شده و همسرش را از دست داده و از آن به بعد مشکی می‌پوشد.

رضا فکر می‌کند باید بگوید که مشکی برای او عزا نیست. فقط یک پرچم است. نمادی که او را متمایز می‌کند.نمادی برای یکرنگی او و طرفدارانش. در همین حال و هوا ناگهان تلفن رضا زنگ می خورد…..

حوصله جواب دادن ندارد ولی بخاطر تماس های مکرر به ناچار جواب می دهد، حرفهای که از پشت تلفن به او میزنند چهره ی اورا به شدت متعجب میکند!! یکی از نمایندگان وزرات ارشاد است که به رضا پیشنهادی عجییب می دهد.او از رضا می خواهد ۳شب در کاخ سعداباد کنسرت بگذارد.

این پیشنهاد برای رضا یک فرصت طلاییست تعجب رضا از انجاست که در این روزهای خفقان موسیقی و موسیقی کشی که شاید در ماه ۲ کنسرت پاپ هم برگزار نشود چگونه به او که تازه به تهران امده این پیشنهاد شده است! یاد اتفاق چند ماهه پیشش می افتد. وقتی که با دوست صمیمی اش علی انصاریان از جلوی کاخ سعد اباد رد می شدند رضا نگاهی به کاخ می کند و می گوید: علی یعنی میشه من یه روزی اینجا کنسرت بزارم. و علی انصاریان در جوابش می گوید : اره چرا نشه. اگه توکل کنی و تلاش کنی حتما میشه…..

رضا باز هم در خلوت خود فرو می رود و با خدای مهربانش که همیشه همراه و همپای او بوده سخن می گوید و اشک می ریزد کنسرت سعداباد با حضور بیش از ۱۵ هزار نفر برگزار شد که برای خود رکورد جالبی بود …

قسمت۶زندگی نامه- (مهرشهر انتخابی برای آرامش)

شب است رضا تنها در تراس خانه نشسته و به نمای زیبای شهر نگاه میکند. غرق در فکر شده و اتفاقات را مرور می کند.گوشه ای از ذهن رضا خوشحال است اینکه توانسته با البومی که داده(وایسادنیا) مخاطبان و حتی کسانی که طرفدارش هم نبودند را راضی کند گوشه ای دیگر از ذهن رضا ناراحت است دلگیر از رفتار دلالانه ی برخی افراد.

برخی که بیرحمانه موسیقی را مادی کرده اند رضا دلش میگیرد وقتی یاد حرف پسری جوان و ساده دل میفتد که او را درخیابان دیده بود و بعداز کلی ذوق کردن با بغض گفت :ما کجا و بلیط کنسرت شما کجا…کنسرت شما برای از ما بهترونه… رضا به چیز های بزرگ فکر می کند، به اینکه چگونه به جوان های بااستعداد کمک کند تا راه موسیقی را راحت تر ادامه دهند و مثل خودش این همه سختی نکشند.

در همین فکرو خیال است که تصویر جالبی نظر رضا را به خود جلب می کند.دختر و پسری جوان در پیاده رو دست در دست هم در حال قدم زدن هستند با نگاه هایی پر از محبت و عشق… رضا به فکر فرو می رود او حالا دیگر نزدیکی های پایان دهه ی بیست سالگی اش هست و هنوز ایده ال احساسی رویایی اش را نیافته.

کسی که همپا و همراه سفر پراتفاقش باشد. کسی که وقتی رضا دلش میگیرد از بی رحمی های دنیا سرش را روی شانه هایش بگذارد و بااو دردودل کند عشقی که یک عمر از آن خوانده و بسیاری را عاشق کرده…. رضا دوباره در آخره همه ی این افکار تصمیم میگیرد پشت پیانو اش برود و دوباره روحی تازه کند.

این روزها رضا خانه زیاد عوض می کند.خیابان ازادی-سعادت اباد -اجودانیه…. و این روزها که اتفاقات خوبی در خیابانهای تهران نمی افتد و چیزهایی می بیند که دلش را می ازارد تصمیم گرفته به نقطه ای دور از شهر برود.مقصد بعدی رضا مهرشهر کرج است…

قسمت۷زندگی نامه – یافتن ایده آلِ احساس رویایی

فرودگاه امام خمینی.رضا آماده ی پرواز است.باید چند کشور برود و تور کنسرت های خارج از کشورش را اغاز کند.رضا بسیار اماده و با نشاط است.میداند که جو کنسرت

های آنور آب کمی متفاوت است ولی میداند چگونه طرفدارانش را راضی کند.اما یک چیز را نمیداند…

اینکه قرار است اتفاقات عجیبی در این سفر بیفتد که مسیر زندگی او را عوض خواهد کرد. رضا و گروه مشکی پوشان با استقبال خوبی در فرودگاه آلمان مواجه می شوند.اجرای بی نظیر رضا ایرانی های مقیم آلمان را به وجد می آورد.

رضا خوشحال است که توقعات آنها را براورده کرده و به هتل می رود تا استراحت کند.دوست رضا که زیاد به آلمان رفت و آمد دارد حرفی به رضا می زند که او را در فکر فرو میبرد..

رضا در موقعیتی قرار گرفته که سخت تر از اجرای ۱۰۰۰ کنسرت و البوم و… است.رضا به دوستش پاسخ مثبت می دهد و برای آشنایی ابتدایی به خانه ای در آلمان می روند،استرس کمی در چهره رضا معلوم است ولی سعی میکند با متانت و خونسردی بر استرسش غلبه کند.

رضا حس خوبی درونش احساس میکند، شاید به همان ایده ال احساسی رویایی که همیشه در پی اش بوده نزدیک شده است ماهگرد حلقه هایی نزدیک است رضا شیفته ی تفکر دختری مهربان شده که مصاحبه ها و تفکرات رضا را بیشتر از موسیقی اش دنبال کرده. رضا میداند این دختر اورا برای خودش می خواهد نه رضا صادقیه خواننده.چیزی که رضا را از ته دل به وجد می آورد و باعث ذوق و خوشحالی رضا می شود خنده های مهربان بانویی است که سالها باتصور عشقش زندگی کرده.

حالا دیگر خانواده ای سیدزاده به بندرعباس و خانواده ای معروف بنام صادقی نزدیک شده اند. مراسم عقد و چندماه بعد هم مراسم ازدواج صورت می گیرد. حالا دیگر رضا مسئولیت سنگین تری به دوش دارد. ابتدا راضی نگه داشتن هواداران با کارهای موسیقیایی و حالا اداره یک زندگی مشترک.

هواداران رضا به این فکر می افتند که ایا کارهای او با دوران مجردی اش تفاوتی خواهد کرد یا نه؟ ولی رضا می داند که تفکراتش همان خواهد بود شاید با کمی رنگ و لعاب عاشقانه تر ولی مسیرش همان مسیر فکری سابق.

قسمت ۸ زندگی نامه رضاصادقی (ماندنی شدن آرزوی رضا)

امشب برج میلاد نور عجیبی دارد!!هرچه در اتوبان همت به برج میلاد نزدیک تر میشوی حس عجیبی احساس می شود.قرار است اینجا اتفاقات خوبی بیفتد.رضا با ماشین شاسی بلند مشکی رنگش وارد پارکینگ برج میلاد می شود شاید ماشین رضا گران قیمت باشد ولی همیشه ثابت کرده این تکه اهن ها نمی توانند فاصله ای بین او و طرفدارانش بی اندازد.
صدای سوت و جیغ مردم فراتر از تصور مامورین حراست سالن است.چراغها خاموش میشود و فقط یک نور دایره ای روی ورودی استیج زووم شده تا ورود مردی را نشان دهد که این روزها عاشقان سینه چاک کم ندارد.رضا وارد می شود انفجاری در سالن به وجود می اید مثل همیشه رضا با مشتی گره کرده روی قلبش به سمت حاضرین تعظیم میکند.لحظه ای چشمانش را می بندد و سالهایی که با اتفاقات خوب و بد تا به امروز گذرانده از جلوی چشمش عبور می کند…..
از روزهای نوجوانی و جوانی گرفته که برای خلوت خود می خواند و کاست هایش در شهرش دست به دست می چرخید تا امروز که برای بلیط های کنسرتش فقط ۲ساعت زمان لازم است تا یک سانس پرشود.
از لحظات خوب و دلنشین هتل همای بندرعباس گرفته تا نامردمی های نارفیق های چندساله
به اسپانسرش فکر میکند اسپانسری که از همان ۲سالگی تقدیری برایش رقم زد که حالا تبدیل شود به یک چهره ی محبوب مردمی.اسپانسری که همیشه با او بود در خلوتش در نت به نت هایش و در بیت بیت شعرهایش……به یادش یک بسم الله ارام زیر لب می گوید.
رضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمی‌بیند اما می‌داند که چند نفرند. نفس‌های‌شان را حس می‌کند.
_من، رضا صادقی عاااااااااشقتونم! همه میدانند این جمله ی رضا از ته قلبش می اید.
صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است.
او مثل یک سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانه‌هایش را حفظ هستند. هم در کنسرت‌ها دیده و هم در کوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن می‌کند و همه او را همراهی می‌کنند. رضا می‌داند چطور هوادارانش را راضی کند. می‌داند که باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمی‌گردند. رضا به مادرش فکر می‌کند. به خانه‌ای که در گذشته داشتند و به خانه‌ای که الان دارند.رضا می‌داند که در پایان راه نیست.این روزها موفقیت برای رضا بندری میزند. ترانه آخر را می‌خواند. مردم یک لحظه هم آرام نمی‌مانند.رضا خوشحال است و راضی. هیچ‌چیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او دنیا را شکست داده.رضا به همه ی ارزوهایش رسیده ولی چیزی که رضا به دنبال آن هست فراتر از یک ارزوی مادی است رضا تفکری است که می خواهد ماندنی شود نه خواندنی.صدای تشویق‌ها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی می‌کشد یک یاعلی می گوید و سالن را ترک میکند…

نویسنده: سید سعید احمدمیری

نظرات

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.

کانال تلگرام رضا صادقی